بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

۲۱ مطلب با موضوع «تمام آنچه از یک دختر باقی می ماند» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

روزمرگی

*آدم واقعا ناراحت میشه از بعضی رفتارا!

*:|

*گاهی وقتا سکوت بهترین کاره!

*لب تاپ بیچارم ویندوزش که عوض شده بود هیچی نداشت! اما الان اوضاعش خوبه! مثلا آفیس و فتوشاپ و اینا داره!

*وای، خیلی وقت بود دلم لوبیا پلو میخواست.مامانم امشب پخت!

*برای شفای همه مریضا دعا کنیم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳
بهار ی.ش
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ

آخ قلبم!

تنهایی یک جور مرض است. یک جور مرضی که از یک جایی به بعد وارد تک تک اعضای بدنت می شود... فروغ چشمانت را میگیرد. لبخند را از لبهایت برمیچیند.گوش هایت را ناشنوا میکتد.تپش قلبت را به چهل عدد در ثانیه میکشاند و ذهنت را تاریک و سیاه میکند. از یک جایی به بعد شروع میکنی خودت را از تنهایی دربیاوری. این کلاف سردرگم را باز کنی. تنهایی لالت میکند و این نقطه ترسناک ماجراست. آنجایی که نمیتوانی از غم هایت برای کسی بگویی. آنجایی که زبانت را بند میزنند که مبادا صدایت دربیاید.آنجایی که تو سکوت میکنی و تمام دلگیری هایت در گوشه های دلت چمباتمه میزند و نتایجش میشود بغض در گلو و حلقه اشک در چشم...بعضی آرزوها انقدر کوچک و مسخره است که آدم به هیچکس نمیتواند بگوید.فقط کم کم باعث بهانه جویی و غرزدن میشود. این روزها قلبم سنگین شده و تنهاییم عجیب درد میکند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۲
بهار ی.ش
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر.

بارها و بارها با خودم فکر میکنم تعریفی که می شود از عشق کرد چیست؟

منظورم عشق به پدر و مادر، خواهر و برادر، خدا و پیغمیر؛ خوبی ها و دنیا و این چیزها نیست ها!این ها همه به کنار، به عشق ورزیدن به این ها شک ندارم! منظورم آن جنس از عشق است که آرام آرام از یک جایی به بعد وارد لحظه هایت شده....زیر پوستت رفته...تنت را قلقلک داده... مثل هوا لازمه و واجبه زندگیت شده... زندگیت را معنا بخشیده...بودنش را آرامگر قلبت کرده.... مثل بادکنک صورتی و سیب بنفش لبخند را روی لب هایت آورده.......

ار عشقی حرف میزنم که هراس از دست دادنش را داری! عشقی که ممکن است برایت حس انحصار طلبی بیاورد...ممکن است تو را به شک بیندازد که این حس، این عشق دو طرفه هست یا نه! ازعشقی حرف میزنم که از دوست داشتن نشات گرفته و حالا با تمام جذابیتش گوشه قلبت لانه کرده! از عشقی روایت میکنم که گهگاه هراس از دست دادنش نم اشک را در چشمانت می نشاند! اینکه نشنیدن صدای پر چگالش دلتنگت می کند...اینکه حالت را از تلگرام و اس و ام اس و هرچی تکست توی دنیاست بهم بزند که چرا باعث شده این روزها مجبور شوی کمتر صدایش را بشنوی؟! از عشقی حرف میزنم که بعد از چند روز ندیدنش قلبت تند تند بزند و به این فاصله شرق به غرب که لعنتی ترین فاصله در تهران آلوده است فحش بدهی!

آدم عاشق که باشد، دوستدار که باشد، عشق را که مزمزه کرده باشد، فحش از دهان مخاطبش هم برایش عین پرتقال می ماند، پر از رنگ نارنجی و گرم و پر از ویتامین ث!!!!

اصلا به من باشد میگویم اگر در زندگیتان کسی را دارید که دلتان میخواهد با او در خیابان های ولیعصر دوتایی قدم بزنید، در کافه های چوبی این شهر دوتایی قهوه بخورید و ساعت ها حرف بزنید، و البته اگر مطمئن هستید این حس دو طرفه هست در خوشبخت بودنتان شک نکنید!

روزی هزار بار سجده شکر بجای آورید که خدا منت بر سرتان گذاشته و همچین شخصی را در زندگیتان قرار داده! یک نفر که بدانید همیشه هست و میتوانید در کنار هم دست هم را بگیرید و تا آخر خوبی ها و خنده ها و خوشی ها را بدوید و ار نفس نیفتید!

قدر خوب های زندگیتان را بدانید.

برگرفته از نهایت قلبم برای تو دختر......که اعتراف میکنم روزهای اول آشناییمان آنقدر ها هم به دلم نَشسته بودی و حالا خوب زندگیم شده ای!

دوستت دارم مثل خواهر نداشته ام ....

لپ هایت همیشه صورتی گلی بماند مونآی جآنم:)


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۵
بهار ی.ش
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

اندر احوالات 6 ماهه اول سال 95

خیلی وقته ننوشتم....

نه اینکه نخوام....فرصتش پیش نیمده.

شاید این استراحت 10 روزه اجباری به من فرصت داد برگردم بیام اینجا و بنویسم از حال و احوالم.

تو این مدت یه سری اتفاقات افتاده، بعضیاشون خوبن و بعضیاشون بد.....

از بدهاش صرفنظر میکنم چون مربوط به شخص خودم نیستن جز یکیش که اونو میگم بهتون تا خودمم لوس کرده باشم، و خوب هاشم خلاصه بهتون میگم...

از اوایل سال شرکت یه فرس گذاشت برای تکمیل پروژه اخذ ایزو، طوریکه من و همکارم شب ها تا ساعت 9 شرکت بودیم و خداروشکر چند روی پیش مدیرمون نامه فکس تاییدیشو بهم داد و قراره مراحل اداری برای اخذ گواهی انجام بشه:)

همینطوری یه ادیت از کشور فرانسه داشتیم که همون روز مدیرمون باید به یه سمینار میرفت. منو صدا کرد و گفت من شما رو برای ادیت آقای زا.د نیاز دارم و اگه ناراحت نمیشی خانم د. رو بفرستم جای خودم سمینار که من موافقت کردم.

اون روز انقدر دنبال این آقای فرانسوی راه رفتیم دیگه اشکم داشت درمیومد. خلاصه اینکه زبونم حالیش نمیشد و باید باهاش انگلیسی صحبت میکردیم.... مدیرمون بیشتر باهاش مکالمه داشت تا من، ولی خب منم یه جاهایی مجبور شدم باهاش صحبت کنم و خداروشکر سوتی ندادم:)))

این ادیت هم با موفقیت طی شد و نمرمون نسبت به دو سال پیش حدود سه الی چهار نمره افزایش داشت...ولی خداییش میگیم این خارجیا چرا پیشرفت میکنن... توی ریپورتی که بعد ادیت برامون ایمیل کرد اون روزو عین یه فیلم به تصویر کشیده بود....خیلی ریپورتش برام جذاب بود....

منو بکشن حال ندارم یه همچین ریپورتی ارائه بدم:دی:))))

از جمله اتفاقات دیگه ای که افتاد سفرمون با دوستام به مشهد توی شبای قدر بود....خیلی خوش گذشت...شاید باورتون نشه ولی یاد همتون بودم....

نکته بعدی عروسی دوست خوبم ندا بود که اونم رفتیم به شهرشون و کلی بهمون خوش گذشت.........

تو این روزام که فعلا آبله مرغان وحشتناک گرفتم ومرگو جلوی چشمام دیدم....دعا کنید خوب شم که دارم از درد میمیرم.

و در آخر قبولیم توی کنکور کارشناسی ارشد که بابتش هیچی درس نخوندم و خیلی شیک امتحان دادم و قبول شدم....البته هنوز تصمیم قطعی نگرفتم واسه رفتنش!!! در حال تحقیقات هستم ولی به قول یکی از اقوام همینکه قبول شدی خودش کلی خووبه....

یه کار خیلی شیکیم که کردم اینه که کلاس زبانمو رها کردم و با این کارم دارم خون به جیگر مدیرم میکنم:))) باشد تا صبح دولتش بدمد....بذار یکم حرص بخوره...

من شاید نباشم  ولی باور کنید خیلی روزا پشت میز کارم توی شرکت یاد همتون میفتم! توی ذهنم و قلبم هستید....دوستون دارم....بی معرفتیمو ببخشایید.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳
بهار ی.ش
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ب.ظ

خدایی کن برایمان

آدم بعضی روزهایش را خوب شروع نمیکند،

نه که این خوب شروع نشدن از روی اختیار باشد ها، نه! غیر ارادی، چشمانت از تلفن بی وقت یک نفر باز می شود و بعد چشمت میفتد به حال خراب بابا:(

حال خرابی که دکترها نمیدانند باید چه کار کنند؟ حال بدی که دکترها خیلی راحت در جواب چشمان نگران همه ما، دل آشوبه های مامان، بغض های من و خم شدن کمر داداش میگویند: متاسفیم، هرکاری که از دستمان برمی آمده انجام داده ایم، برایش دعا کنید و آمادگی هر اتفاقی را داشته باشید!

دیدن چهره پدری که با این حال خرابش لبخند میزند، پدری میکند برای بچه هایش، همسری میکند برای خانمش و در جواب نگرانی های مامان میگوید: هیچ کس چشمان تو را ندارد، من عاشق چشم هایت شدم خآنوم....درد دارد، بغض های گاه و بیگاه دارد، غم دارد، صبوری میطلبد، اما خدا تو میدانی که من صبوری کردن را بلد نیستم، حداقل در برابر این یکی بلد نیستم صبور باشم، دکترها چرند میگویند خدایآ جآن،مگر نه؟

مگر نه اینکه همه چیز در دست توست؟ مگر نه اینکه اگر تو بخواهی فردا صبح که چشمانم را باز کنم هیچ اثری از چهره زرد بابا و لبهای کبودش نیست، خبری از کمر شکسته اش نیست؟

خدایا به جآن خودت قسم من طاقت این یکی را ندارم!

تمام امروز پرده ای جلوی چشمانم را گرفته بود و دم نزدم!

این روزها حوصله هیچکس را ندارم! حوصله حرف زدن با هیچکس را ندارم! فقط دوست دارم بابایم را دل سیر تماشا کنم...

بهار 23 ساله حالا فقط نیاز و توان دخترک 3 ساله را دارد، بدون هیچکس، بدون هیچ دوستی، بدون هیچ تکیه گاهی، بدون هیچ عروسکی که همدیگر را در آغوش بکشند...فقط تو را دارد خدا! خدایی کن برای بهار و خانواده اش، معجزه کن که ایمان دارند به معجزه ات...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۴
بهار ی.ش
دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

جسارت برای خوب اتفاق افتادن های زندگیمان

با یک جعبه شیرینی در دست وارد اتاقم شده بود و گفته بود: بفرمایید خانم ش.

لبخند زده بودم و گفته بودم دستتون درد نکنه، به چه مناسبتی آقای م؟

و با خنده ای که تمام صورتش را پر کرده بود گفته بود: نامزدیم!

و من متعجب به او تبریک گفته بودم و آرزوی خوشبختی اش را کرده بودم!

داشتم شیرینی را نوش جآن میکردم که پیش خودم فکر کرده بودم چند درصد از مردم کشورم، از جوانان مملکتم، ازدواجشان را فریاد میزنند، خوشحال بودنشان را بروز می دهند؟ چند درصدشان از اینکه ازدواج کرده اند و وارد مرحله ای از تکامل شده اند شرمگین و خجالت زده نیستند؟ چند درصدشان دوست داشتنشان را پر کرده اند در عالم و منتظر نیستند که دیگران خودشان بفهمند که آنها کاملتر شده اند و دوست نداشته باشند پیام تبریکی بشنوند!؟؟؟

آن روز از جسارت، از تقدس، از تعهد و از شاد بودن آقای م خوشحال بودم و خیلی زیادتر ذوق کرده بودم برای خوب بخت بودنش نسبت به ازدواج هایی که خودم فهمیده بودم تحولی در زندگیشان روی داده است.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
بهار ی.ش
سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

در مطب دکتر

تفاوت خودم و دختر را زمانی فهمیدم که از خود زمین است تا آسمان وقتیکه آقای دکتر او را شادی جان صدا کرد و من را خانم مهندس...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۵
بهار ی.ش
دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۸ ب.ظ

کیمیا

باید خواهر یک پسر باشی که همزمان با فریادهای نرگس اشکت بپاشد... سخت است.درک احساس خواهرهای شهدا خیلی سخت است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸
بهار ی.ش
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ

پدرم برایم تماما عشق است:)

میگن هروقت خواستی ببینی یه نفرو دوست داری یا نه، چشماتو ببند و تصور کن نیستش، نداریش! اگه چشمات تر شد بدون که خیلی برات عزیزه و دوسش داری.
من تمام این روزها پدرم را نداشتم، تمام این روزها نبودنش را با تک تک سلول های کوچک و بزرگ تنم لمس کردم و تمام شبها چشمانم تر بود!
تمام این روزها بغض خفه ام می کرد و حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم!
از دیدنش در آن اتاقی که به منی که دخترش بودم اجازه چند دقیقه ملاقاتش را میدادند فرو میریختم!از تماشایش زیر آن همه دستگاه و سیم، از بی رمقی چشمانش نابود می شدم و بیشتر فهمیدم که چقدر بودنش، حضورش، مهربانی های بی دریغش، لبخندها و تشرها و اخم هایش، ناز کشیدن هایش برایم پشت و پناه است، دلگرمی است، ته دلم را قرص میکند که یکی هست که در ناخوشی ها دستم را بگیرد و دعایش را بدرقه راهم کند، قلبش برایم بتپد و به راستی که عظمت کوه کم می آورد در قبال شکوه و هیبت پدرم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۷
بهار ی.ش
يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۴ ب.ظ

هرج و مرج های ذهنی من

خفقان یعنی از یک جا به بعد، از یک لحظه به بعد گوشی را با فاصله از گوشت میگیری که حرف ها را نشنوی، تصمیم میگیری نگاه کنی به جریان زندگی، به سفید شدن موهایش در آینه، به پریدگی رنگش در چهره، به نفس نفس زدن های از سر استرس،

از یک جایی به بهد دلت میخواهد خط بطلان بکشی روی همه دغدغه هایت، فقط بشنوی، یا نه، اصلا کر شوی و نشنوی، دلت میخواهد زل بزنی به جریان زندگی!

دوست داری فراموشی پیدا کنی، خودت باشی و خودت، سرت را به هیج طرف نچرخانی! راه راست را بپیمایی و زودتر برسی به ته خط...به ته ته تهش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۴
بهار ی.ش
جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ

تانیث به معنای ناتوانی نیست.

با مژگان یک سالی هست که آشنا شده ام!

مژگان برخلاف من آرام است...خیلی آرام....

طوریکه آرام بودنش حوصله آدم را سر میبرد... اگر یک ساعت کنار مژگان بنشینی کلمه ای با تو سخن نمیگوید! اگر هم با او حرف بزنی تمام جواب هایش در حد یک کلمه و نهایتا یک جمله پنج شش کلمه ای است... تن صدای مژگان آرام است. آنقدری که اگر کنارش چسبیده باشی باید آنقدر گوشهایت را تیز کنی و به آنها فشار بیاوری تا بفهمی چه میگوید؟!

اوایل این ها هیچ کدام مسئله بغرنجی نبود... با خودم فکر میکردم مژگان دختر آرامی است که از من 3 سال بزرگتر است...مژگان خوشگل است...زیباست... علی رغم اینکه به خودش نمیرسد اما زیبا به نظر میرسد... سر کلاس زبان فقط به فکر زبان است...به فکر آموختن...به فکر اینکه امروز چه کار کند که کلامی بیشتر انگلیسی را بهتر حرف بزند...مژگان شاگرد اول کلاس زبان ماست...او خیلی خوب زبان میخواند...در خانه برایش وقت میگذارد... رهایش که کنند تمام زمان کلاس را سوال برای پرسیدن دارد...

مژگان نقطه مقابل من است... در تمام طول کلاس میخندم...شوخی میکنم. به جآن تیچرمان غر میزنم که زبان خر عست...در خانه برایش وقت نمیگذارم...بیخیالی طی میکنم و اغلب نفر دوم کلاس میشوم...اما نه همیشه.! خیلی وقت ها هم نفر آخر کلاس میشوم...کلاس ما متشکل از سه نفر است! من، مژگان و یک دختر دیگر که یک جورهایی نقطه وسط من و مژگان است! دختری آرام و کم رو که در عین حال صدایش را راحت میتوان شنید! نظر که بخواهی برایت حرف میزند و نظر که داشته باشد بلند بلند اعلام میکند!

اوایل فکر میکردم این ها خصیصه های ذاتی مژگانند نه خصیصه های اکتسابی او!

اما زمانیکه همه داشتیم سر ساعت کلاس حرف میزدیم مژگان اعتراف کرد که از تاریک شدن هوا میترسد! مژگان خودش را جنس دومی میدید که اگر هوا تاریک باشد و تنها در خیابان باشد احتمالا توسط مردها مورد آزار قرار میگیرد حتی اگر ساعت 5 بعدازظهر باشد نه 11 شب...

چند وقت پیش که داشتیم از کلاس خارج میشدیم مژگان به سمت من دوید و گفت: بهار مسیرت کدام طرف است و من گفتم من باید از میان پارک بگذرم و از پله ها پایین بروم! مژگان گفت پس من تا دم پارک با تو می آیم که تنها نباشم!اشکالی ندارد و من از ته دلم پذیرفته بودم! مژگان در طول مسیر از من پرسید که نمیترسی در این تاریکی تنها از داخل پارک رد شوی و من آن لحظه پیش خودم گفته بودم مضحک ترین سوالی که میتوانستم در تمام طول عمرم بشنوم همین بود و در جواب گفته بودم نه! از چه چیزی باید بترسم و نگاه مژگان یخ زده بود!

چند روز پیش پس از کلاس به سمت مغازه ای رفتم و خرید کردم! از مغازه که بیرون آمدم دختری را دیدم که تمام چهره اش با یک شال پنهان شده بود و فقط چشمانش معلوم بود! مژگان حتی من را که دقیقا روبرویش بودم ندید! چون آنقدر نگاهش جدی و خشک و یخ زده و خیره به نقطه ای خاص بود که مردمک چشمانش اجازه حرکتی را نداشتند! قدم های مژگان آنقدر تند و هراسناک بود که هرکسی هم که جای من بود و او را نمیشناخت کاملا میتوانست بفهمد که مژگان از چیزی میترسد!شبیه این هایی که یک متجاوز دنبالش کرده اند!

موضوع او ذهن مرا خیلی درگیر کرده! چرا خیلی وقت ها ما دخترها خودمان به خودمان رحم نمیکنیم؟ چرا کاری میکنیم که این حس بین مردمان تلقی شود که واقعا ما جنس دومیم؟ چرا حتی اگر یک تجربه ناخوشایند در گذشته داشته ایم نمیخواهیم روی پاهایمان بایستیم و مثل یک انسان در جامعه زندگی کنیم؟ من نمیگویم آدم تا 12 شب بیرون باشد، ولی واقعا ساعت 7 غروب ساعتی برای این نیست که یک دختر انقدر تهی از اعتماد به نفس باشد که جرات نداشته باشد تنها در یک خیابان شلوغ و پر رفت و آمد که دارای تعداد زیادی مغازه است تردد کند؟ قبول کنیم! بپذیریم بعضی وقت ها خودمان هستیم که به خیلی از مشکلات ناشی از مونث بودنمان دامن میزنیم! چون خودمان باور غلطی که به خوردمان داده اند میپذیریم! این حرف که زن ضعیف است! چند درصد از زنان و دختران جامعه ما این جمله را پذیرفته اند؟ چند درصدشان باور کرده اند؟ چند درصدشان در عملکردهایشان این را به نمایش میگذارند؟ چرا یک دختر باید از دختر بودنش بترسد؟ چرا نباید انقدر به توانایی خودش اطمینان داشته باشد که میتواند در قبال اذیت و آزارها عکس العمل مناسبی از خودش نشان دهد؟ که با این ترس خودش را از یک زندگی اجتماعی پر از شادی در بهترین سال های عمرش محروم کند؟دختر ها!! شما را به خدا خودمان حداقل به خودمان رحم کنیم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۰
بهار ی.ش
يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

نظر شخصی منه

امروز همینطوری که داشتم از پله های شرکت میومدم بالا داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم.به اینکه چند نفر از ماها واسه رابطه هامون حدو مرز داریم؟چند درصدمون نوع ارتباطمون،نگاهمون،کلاممون،لحنمون، باتوجه به شخصی که باهاش تو ارتباطیم برمیگرده؟اونی که باهاش تو ارتباطیم دقیقا باما چه نسبتی داره؟مثلا یه پسر که داره با یه دختر حرف میزنه،مدل حرف زدنش چقدر بستگی داره به اینکه اون دختر همکارشه،نامزدشه،خواهرشه،دوست دخترشه،؟؟

بنظر من این خیلی وحشتناکه که مدل حرف زدن با همکارت و دوست دخترت یکی باشه!!طرز سوالاش!!لبخندش،نگاهش، خیلی بده که مشترک باشه بین آدمایی که باهاشون با یه عنوانی در ارتباطیم که اون عنوانا یکی نیستن...این یعنی اینکه ما برای هیچکدوم از رابطه هامون حد و مرز نداریم.و این بنظر من آغازکننده ویرانی شخصیتمونه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۹
بهار ی.ش
شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

حالم خوب نیست

اومدم بگم بشدت نیاز به تنهایی دارم...که زار بزنم.که تکلیفم معلوم شه.که دست از ابن دودل بودنه برداره این دل..کهددل دل نزنه این دل..دلم یه عالمه صبوری میخواد..یه عالمه توکل...توکل واقعی...بعضی روزا دلم میخواد از همه چیز آینده خبر داشته باشم...دلم میخواد یه عالمه آروم بمونم...دلم یه عالمه آرامش میخواد...شاید تو این بیستو سه سال هیچ وقت هیچوقت به اندازه این روزا بیقرار نبودم...بعضی وقتا فکر میکنم دختر بودن خیلی سخته...خیلی سنگینه...خیلی حساسه...دختر بودن درد داره...دلشوره داره...نگرانی,چشمای بابا و مامان داره...هیچکس جز خدا نمیتونه حال این روزامو درک کنم..این خنثی بودنه خیلی بده و دردناک...دعاکنیدلطفا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۰
بهار ی.ش
پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ

اگر روزی مادر شوم به دخترکم خواهم گفت

آموزش ندیده ای دختر جآن  

عادتت نداده اند به دانستن قدرت...به بالا دیدنت...به از بالا نگاه کردنت...به تقسیم کردن محبتت 

به تو یاد نداده اند که خنده هایت را فریاد بزنی...که آسان زیر باران بدوی..که اندازه تمام عمرت مهربانیت را بین این آدم های ناسپاس و قدر نشناس تقسیم نکنی..

باکت نباشت دخترکم...از خنده هایت به این سادگی ها نگذر...از دلخوشی های کوچکت...از موفقیت هایت و از موقعیت عالیت...از موهای بافته نشده و رنگ نشده ات به این سادگی ها نگذر..چشمانت دختر..مراقب برق چشمان زیبایت باش...مگذار عسلی چشمانت به تیرگی گراید...بگذار برای بوسیدنت قله قاف را فتح نمایند.بگذار بدانند که داشتنت لیاقت میخواهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۳
بهار ی.ش
يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ

تو آرامم باش:)

نوشته بودم برایت از دل نگرانی هایم؟

گفته بودم درگوشت، یواش یواش، که این روزها از نوک انگشتان پاهایم تا مغز استخوان هایم از این همه تشویش تیر میکشد؟

نوشته بودم که این روزها دل توی دلم نیست که نمیدانم چه راهی درست است و کدام یک نادرست؟

که تا چه حد اطمینان کنم !!!

نوشته بودم که هیچکس جزتو آرامم نیست که خودت گفته بودی صدایم کنید تا اجابت کنم شمارا؟

که وعده داده ای ستارالعیوب بودنت را و بخشنده بودنت را!!!

که خودت میان کلامت گفته بودی بندگانت را زیادی تر از از آنکه آنها تو را دوست بدارند، دوست خواهی داشت؟ که حواست محکم، به همه آن ها هست!

که فقط کافیست برای آرام بودنمان در کلبه هایمان تو را داشته باشیم؟!!!

خدایآ جآن!

اکنون زمان عملی کردن وعده هایت است! اکنون لحظه دوست داشته شدن من است...

تو میدانی که من باتو قرار گذاشته ام!

که بر تو توکل کرده ام که خودت گفته ای تو با توکل کنندگانی!!!

پس تو راه را برایم باز کن !! که حقیقت را نشانم بده!که تو تضمین خوب بودن همه چیز باش!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۱
بهار ی.ش
جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۰ ب.ظ

اووف

بعضی وقتا زمان خیلی دیر میگذره...انتظار خیلی سخته...

خدایا تو آرامم بااش و آرامش را بر دلم حاکم کن...آرامشی از جنس خودت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۰
بهار ی.ش
جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۵ ب.ظ

همین دیگه.

انقدر هیاهو در ذهنم است که نمیدانم از کجا بگویم؟

ناراحتم!

خسته از حرف های دیگران!

حرف هایی که بدون درک روح و ذهن و دل یک دختر به راحتی میزنند و آنقدر ادعای صحت داشتن آن را دارند که من جز نگاه هیچ نمیتوانم انجام دهم!

که روی وضعیتی که من در آن قرار دارم اسم های وحشتناکی  بگذارند که آدم را بترکاند!

که وقتی شکوه میکنم میگویند: تازه اولش است و باید لباس آهنی بپوشی در قبال این حرف ها که همه آن ها از سر دوست داشتن زیاد است!

خسته از دوست داشته شدن زیاد توسط دیگران!که بغض نشاند روی گلویم! که اشک بپاشد بر صورتم! که بیخوابی را محکم پرت کند توی شب هایم!

شب هایی که تا صبح نمیخوابم طولانی تر از شبهای دیگرند... حتی نور مهتاب آرامم نمیکند و شمارش ستارگان خسته ام نمیکند!

که تاصبح زل بزنم به دیوار اتاقم و از خدا بخواهم که خودش راه را برایم باز کند....

خدایآ جآنم:

ایاک نعبد و ایاک نستعین:(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۵
بهار ی.ش
سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ

از ته دلم

یادمان بماند برای بدست آوردن بعضی چیزها باید از بعضی چیزها گذشت...اما اجباری در کار نیست...

فکر کنیم ببینیم ارزش ماندن بیشتر است یا گذشتن؟؟

* این روزها دلم میخواهد یک نفر بیاید و همه حقیقت را برایم بگوید.....

خدایا یاریم کن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۸
بهار ی.ش
دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

خسته از روزمرگی

حرفش را که میزند به تمام سهمش از این نظردهی فکر میکنم!!به راستی او چقدر در زندگی من برایم مایه گذاشته که حالا این چنین اظهار نظر میکند؟؟

*امروز از هشت و نیم صبح تا پنج بعدازظهر در جلسه بودیم...اواخر جلسه واقعا حس کتری بودن به مغزم دست داده بود...نکته جالبتر فاینال زبانم بود که به وضع زیبایی گند زدم...

من خیلی نیاز به دعا دارم...لطفا فراموشم نکنید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۱
بهار ی.ش
پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

فقط چند لحظه به او فکر کن!!

این روزها هرجا که هستی سخن از حاجیان به مکه رفته ای است که جآن خود را از دست دادند...

چند روزی هست که این موضوع ذهنم را مشغول کرده! از خدا که پنهان نیست! از شما چه پنهان که بعضی لحظه ها با تصور وضعیت آن آدم ها تنم میلرزد...موهای تنم سیخ میشود... از این نوع مردن میترسم! از مردنی که با آن وضع روی هم افتاده باشی و هیچ راه نجاتی نباشد! خیلی ها بخاطر کمبود آب جآن خود را از دست دادند و تف بر روی مسئولانی که میتوانستند کاری بکنند و نکردند!

اما نتوانستم سکوت کنم! در قبال حرف های مردمی که میگویند: چشمشان کوور! میخواستند نروند! میخواستند پول ها را خرج یتیمان مملکتمان بکنند! میخواستند پول هایشان را در جیب عربستان نریزند!

دوست عزیز!

میشود انقدر راحت قضاوت نکنی؟ شما از کجا میدانی که آن کسی که به حج رفته دست یتیمی را نمیگرفته؟ شما چه میدانی که مثلا نذرهایش را به شیرخوارگاه آمنه و علی اصغر و محک نمیداده؟ شما چه میدانی که او سرپرستی یتیمی را بر عهده نگرفته؟

هیچ فکر کرده ای؟ اگر عزیز خودت هم بود به همین راحتی این حرف ها را میزدی؟

میدانی به وقت مردن شاهد جان دادن این همه آدم در مقابل چشمانت باشی چه طعمی دارد؟ میدانی وقتی از تشنگی جانت را از دست میدهی چقدر درد دارد؟

قضاوت نکن عزیز من! آنکس که به حج رفته، رفته تا واجب خدایش را بجا بیاورد! نمیدانسته که قرار است برود و اطرافیانش با جسم بی جآن و چشمان بسته و تن بی روحش مواجه شوند! نمیدانسته که میرود که برنگردد!

کمی آهسته تر دوست من! کمی بیشتر فکر کن! با حرف هایت زخم نزن بر دل خانواده هایی که عزیزانشان را از دست دادند!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
بهار ی.ش
جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۰ ب.ظ

و دخترکی که دیوار بود...

پک آخر را محکمتر به سیگارش زده بود....محکم تر و عمیق تر....خیلی عمیق تر...انگار میخواست تمام دردهایش را با دود از دلش بیرون بریزد...

آخرین نخ سیگارش بود... پاکتش را که روی آن حک شده بود سیگار عامل اصلی سرطان است مچاله کرده بود و وسط کوچه رهایش کرده بود...

دخترک غم داشت... پسر از ماشینش به اصرار دخترک پیاده شده بود... چشم هایش درد داشت... اشک جمع شده در چشمانش مانع از دید خوبش میشد...

دخترک دویده بود و زنگ در را زده بود... دخترک آنقدر که ترسیده بود پاهایش یخ کرده بود... تمام سعیش را برای خوشحالی پسر کرده بود! پسر اما طلبکار بود...دخترک حوصله هیچ چیز را نداشت... حتی گریه کردن...به پشت سرش که نگاه میکرد با سالیان سال غم مواجه می شود! غم هایی که همه میدانستند... دخترک را به سنگ صبور می شناختند! شانه های دخترک اما لرزان تر از سنگ بود... لرزش دست هایش! دودوی نگرانی در چشم هایش! بغض صدایش! لرزش چانه اش همگی حاکی از اتمام توان دخترک برای ادامه این ماراتون بود! دخترک آرزو کرده بود همه چیز حل شود...همه چیز آرام شود...دخترک اما خیلی تنها بود....خیلی خیلی تنها بود!به روبرویش که نگاه میکرد همه چیز محو بود... سیاه و سفید مسیر آینده اش دخترک را به تردید وا میداشت....دخترک تنها و خسته بود!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
بهار ی.ش