شود روزی که در سجده بگویم:"رسیدم کربلا، الحمدالله"
سلیمانا از این خرمن فقط یک خوشه میخواهم.....................زگوشه گوشه دنیا فقط شش گوشه میخواهم
نمیدونم تا حالا شده یه چیزی براتون اتفاق بیفته که بهش به چشم یه آرزوی دورودراز نگاه میکردید؟
تا حالا شده بعضی وقتا یه چیزایی از ذهنتون بگذره، دلتون یه جاهایی بشکنه، دلتون یه چیزیو بخواد و بعد تو دلتون بگید: اووووووووووووووووووووووه، حالا کو تا اون موقع؟ مگه میشه؟
یه سری اتفاقات بعضی وقتا انقدر برای آدم شوک آوره که آدم نمیدونه اسمشو باید بذاره معجزه یا نه؟ یه وقتایی چنان اسیر آب رودخونه میشی که دلت رو آب محکم میگیره و با خودش میبره، یه جوری که تو دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری!
چند وقت پیش توی ماه صفر یه نفر نشست روبروم و گفت برای اربعین دارم میرم کربلا! گفت تا حالا رفتی؟ گفتم نه! گفت حتما برو بهار خانم...گفتم اگه بطلبند، گفت یکمشم اراده است... و من بغض کردم و تو دلم به امام حسین گفتم یعنی من انقدر بدم که دعوتم نمیکنی؟
نمیدونستم که امام حسین میخواد منو یه جوری بطلبه که خودش دوست داره...
خودمم هنوز باورم نمیشه! هر روز با خودم زمزمه میکنم: من و کربلا؟؟؟ من و بین الحرمین؟ من و حضرت عباس و امام حسین؟ خودمم هنوز تو شوکم!
نمیدونم کجا دارم میرم...فقط میدونم یه جای خیلی خوبیه! واسه رفتنش بغض ندارم اما اشتیاق چرا! دل پاک ندارم اما روی سیاه چرا!
وقتی با خودم فکر میکنم وقتی رفتم و چشمم افتاد به ضریح چی بخوام هیچی به ذهنم نمیرسه! عین یه آدم گنگ و مسخ شده ای هستم که فقط دارن میبرنش! بدون اختیار خودش...
نمیدونم چند نفر این مطلبو میخونن...اما خب هرکی خوند ، هر خوبی و بدی از من دیده حلالم کنه لطفا!
به یاد همگیتون هستم...حلالم کنید..
به امید خدا سه شنبه عازم هستم..
دلیل زود پست گذاشتنم مشغله های زیادی بود که میدونستم در طول هفته دیگه خواهم داشت و ترسیدم فرصت پست گذاشتن را پیدا نکنم.
خدانگهدارتون.