خدایی کن برایمان
آدم بعضی روزهایش را خوب شروع نمیکند،
نه که این خوب شروع نشدن از روی اختیار باشد ها، نه! غیر ارادی، چشمانت از تلفن بی وقت یک نفر باز می شود و بعد چشمت میفتد به حال خراب بابا:(
حال خرابی که دکترها نمیدانند باید چه کار کنند؟ حال بدی که دکترها خیلی راحت در جواب چشمان نگران همه ما، دل آشوبه های مامان، بغض های من و خم شدن کمر داداش میگویند: متاسفیم، هرکاری که از دستمان برمی آمده انجام داده ایم، برایش دعا کنید و آمادگی هر اتفاقی را داشته باشید!
دیدن چهره پدری که با این حال خرابش لبخند میزند، پدری میکند برای بچه هایش، همسری میکند برای خانمش و در جواب نگرانی های مامان میگوید: هیچ کس چشمان تو را ندارد، من عاشق چشم هایت شدم خآنوم....درد دارد، بغض های گاه و بیگاه دارد، غم دارد، صبوری میطلبد، اما خدا تو میدانی که من صبوری کردن را بلد نیستم، حداقل در برابر این یکی بلد نیستم صبور باشم، دکترها چرند میگویند خدایآ جآن،مگر نه؟
مگر نه اینکه همه چیز در دست توست؟ مگر نه اینکه اگر تو بخواهی فردا صبح که چشمانم را باز کنم هیچ اثری از چهره زرد بابا و لبهای کبودش نیست، خبری از کمر شکسته اش نیست؟
خدایا به جآن خودت قسم من طاقت این یکی را ندارم!
تمام امروز پرده ای جلوی چشمانم را گرفته بود و دم نزدم!
این روزها حوصله هیچکس را ندارم! حوصله حرف زدن با هیچکس را ندارم! فقط دوست دارم بابایم را دل سیر تماشا کنم...
بهار 23 ساله حالا فقط نیاز و توان دخترک 3 ساله را دارد، بدون هیچکس، بدون هیچ دوستی، بدون هیچ تکیه گاهی، بدون هیچ عروسکی که همدیگر را در آغوش بکشند...فقط تو را دارد خدا! خدایی کن برای بهار و خانواده اش، معجزه کن که ایمان دارند به معجزه ات...