تانیث به معنای ناتوانی نیست.
با مژگان یک سالی هست که آشنا شده ام!
مژگان برخلاف من آرام است...خیلی آرام....
طوریکه آرام بودنش حوصله آدم را سر میبرد... اگر یک ساعت کنار مژگان بنشینی کلمه ای با تو سخن نمیگوید! اگر هم با او حرف بزنی تمام جواب هایش در حد یک کلمه و نهایتا یک جمله پنج شش کلمه ای است... تن صدای مژگان آرام است. آنقدری که اگر کنارش چسبیده باشی باید آنقدر گوشهایت را تیز کنی و به آنها فشار بیاوری تا بفهمی چه میگوید؟!
اوایل این ها هیچ کدام مسئله بغرنجی نبود... با خودم فکر میکردم مژگان دختر آرامی است که از من 3 سال بزرگتر است...مژگان خوشگل است...زیباست... علی رغم اینکه به خودش نمیرسد اما زیبا به نظر میرسد... سر کلاس زبان فقط به فکر زبان است...به فکر آموختن...به فکر اینکه امروز چه کار کند که کلامی بیشتر انگلیسی را بهتر حرف بزند...مژگان شاگرد اول کلاس زبان ماست...او خیلی خوب زبان میخواند...در خانه برایش وقت میگذارد... رهایش که کنند تمام زمان کلاس را سوال برای پرسیدن دارد...
مژگان نقطه مقابل من است... در تمام طول کلاس میخندم...شوخی میکنم. به جآن تیچرمان غر میزنم که زبان خر عست...در خانه برایش وقت نمیگذارم...بیخیالی طی میکنم و اغلب نفر دوم کلاس میشوم...اما نه همیشه.! خیلی وقت ها هم نفر آخر کلاس میشوم...کلاس ما متشکل از سه نفر است! من، مژگان و یک دختر دیگر که یک جورهایی نقطه وسط من و مژگان است! دختری آرام و کم رو که در عین حال صدایش را راحت میتوان شنید! نظر که بخواهی برایت حرف میزند و نظر که داشته باشد بلند بلند اعلام میکند!
اوایل فکر میکردم این ها خصیصه های ذاتی مژگانند نه خصیصه های اکتسابی او!
اما زمانیکه همه داشتیم سر ساعت کلاس حرف میزدیم مژگان اعتراف کرد که از تاریک شدن هوا میترسد! مژگان خودش را جنس دومی میدید که اگر هوا تاریک باشد و تنها در خیابان باشد احتمالا توسط مردها مورد آزار قرار میگیرد حتی اگر ساعت 5 بعدازظهر باشد نه 11 شب...
چند وقت پیش که داشتیم از کلاس خارج میشدیم مژگان به سمت من دوید و گفت: بهار مسیرت کدام طرف است و من گفتم من باید از میان پارک بگذرم و از پله ها پایین بروم! مژگان گفت پس من تا دم پارک با تو می آیم که تنها نباشم!اشکالی ندارد و من از ته دلم پذیرفته بودم! مژگان در طول مسیر از من پرسید که نمیترسی در این تاریکی تنها از داخل پارک رد شوی و من آن لحظه پیش خودم گفته بودم مضحک ترین سوالی که میتوانستم در تمام طول عمرم بشنوم همین بود و در جواب گفته بودم نه! از چه چیزی باید بترسم و نگاه مژگان یخ زده بود!
چند روز پیش پس از کلاس به سمت مغازه ای رفتم و خرید کردم! از مغازه که بیرون آمدم دختری را دیدم که تمام چهره اش با یک شال پنهان شده بود و فقط چشمانش معلوم بود! مژگان حتی من را که دقیقا روبرویش بودم ندید! چون آنقدر نگاهش جدی و خشک و یخ زده و خیره به نقطه ای خاص بود که مردمک چشمانش اجازه حرکتی را نداشتند! قدم های مژگان آنقدر تند و هراسناک بود که هرکسی هم که جای من بود و او را نمیشناخت کاملا میتوانست بفهمد که مژگان از چیزی میترسد!شبیه این هایی که یک متجاوز دنبالش کرده اند!
موضوع او ذهن مرا خیلی درگیر کرده! چرا خیلی وقت ها ما دخترها خودمان به خودمان رحم نمیکنیم؟ چرا کاری میکنیم که این حس بین مردمان تلقی شود که واقعا ما جنس دومیم؟ چرا حتی اگر یک تجربه ناخوشایند در گذشته داشته ایم نمیخواهیم روی پاهایمان بایستیم و مثل یک انسان در جامعه زندگی کنیم؟ من نمیگویم آدم تا 12 شب بیرون باشد، ولی واقعا ساعت 7 غروب ساعتی برای این نیست که یک دختر انقدر تهی از اعتماد به نفس باشد که جرات نداشته باشد تنها در یک خیابان شلوغ و پر رفت و آمد که دارای تعداد زیادی مغازه است تردد کند؟ قبول کنیم! بپذیریم بعضی وقت ها خودمان هستیم که به خیلی از مشکلات ناشی از مونث بودنمان دامن میزنیم! چون خودمان باور غلطی که به خوردمان داده اند میپذیریم! این حرف که زن ضعیف است! چند درصد از زنان و دختران جامعه ما این جمله را پذیرفته اند؟ چند درصدشان باور کرده اند؟ چند درصدشان در عملکردهایشان این را به نمایش میگذارند؟ چرا یک دختر باید از دختر بودنش بترسد؟ چرا نباید انقدر به توانایی خودش اطمینان داشته باشد که میتواند در قبال اذیت و آزارها عکس العمل مناسبی از خودش نشان دهد؟ که با این ترس خودش را از یک زندگی اجتماعی پر از شادی در بهترین سال های عمرش محروم کند؟دختر ها!! شما را به خدا خودمان حداقل به خودمان رحم کنیم!