و دخترکی که دیوار بود...
پک آخر را محکمتر به سیگارش زده بود....محکم تر و عمیق تر....خیلی عمیق تر...انگار میخواست تمام دردهایش را با دود از دلش بیرون بریزد...
آخرین نخ سیگارش بود... پاکتش را که روی آن حک شده بود سیگار عامل اصلی سرطان است مچاله کرده بود و وسط کوچه رهایش کرده بود...
دخترک غم داشت... پسر از ماشینش به اصرار دخترک پیاده شده بود... چشم هایش درد داشت... اشک جمع شده در چشمانش مانع از دید خوبش میشد...
دخترک دویده بود و زنگ در را زده بود... دخترک آنقدر که ترسیده بود پاهایش یخ کرده بود... تمام سعیش را برای خوشحالی پسر کرده بود! پسر اما طلبکار بود...دخترک حوصله هیچ چیز را نداشت... حتی گریه کردن...به پشت سرش که نگاه میکرد با سالیان سال غم مواجه می شود! غم هایی که همه میدانستند... دخترک را به سنگ صبور می شناختند! شانه های دخترک اما لرزان تر از سنگ بود... لرزش دست هایش! دودوی نگرانی در چشم هایش! بغض صدایش! لرزش چانه اش همگی حاکی از اتمام توان دخترک برای ادامه این ماراتون بود! دخترک آرزو کرده بود همه چیز حل شود...همه چیز آرام شود...دخترک اما خیلی تنها بود....خیلی خیلی تنها بود!به روبرویش که نگاه میکرد همه چیز محو بود... سیاه و سفید مسیر آینده اش دخترک را به تردید وا میداشت....دخترک تنها و خسته بود!
اقا منم وبلاگ جدید زدم خخخ