آخ قلبم!
تنهایی یک جور مرض است. یک جور مرضی که از یک جایی به بعد وارد تک تک اعضای بدنت می شود... فروغ چشمانت را میگیرد. لبخند را از لبهایت برمیچیند.گوش هایت را ناشنوا میکتد.تپش قلبت را به چهل عدد در ثانیه میکشاند و ذهنت را تاریک و سیاه میکند. از یک جایی به بعد شروع میکنی خودت را از تنهایی دربیاوری. این کلاف سردرگم را باز کنی. تنهایی لالت میکند و این نقطه ترسناک ماجراست. آنجایی که نمیتوانی از غم هایت برای کسی بگویی. آنجایی که زبانت را بند میزنند که مبادا صدایت دربیاید.آنجایی که تو سکوت میکنی و تمام دلگیری هایت در گوشه های دلت چمباتمه میزند و نتایجش میشود بغض در گلو و حلقه اشک در چشم...بعضی آرزوها انقدر کوچک و مسخره است که آدم به هیچکس نمیتواند بگوید.فقط کم کم باعث بهانه جویی و غرزدن میشود. این روزها قلبم سنگین شده و تنهاییم عجیب درد میکند.