بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

نظر شخصی منه

امروز همینطوری که داشتم از پله های شرکت میومدم بالا داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم.به اینکه چند نفر از ماها واسه رابطه هامون حدو مرز داریم؟چند درصدمون نوع ارتباطمون،نگاهمون،کلاممون،لحنمون، باتوجه به شخصی که باهاش تو ارتباطیم برمیگرده؟اونی که باهاش تو ارتباطیم دقیقا باما چه نسبتی داره؟مثلا یه پسر که داره با یه دختر حرف میزنه،مدل حرف زدنش چقدر بستگی داره به اینکه اون دختر همکارشه،نامزدشه،خواهرشه،دوست دخترشه،؟؟

بنظر من این خیلی وحشتناکه که مدل حرف زدن با همکارت و دوست دخترت یکی باشه!!طرز سوالاش!!لبخندش،نگاهش، خیلی بده که مشترک باشه بین آدمایی که باهاشون با یه عنوانی در ارتباطیم که اون عنوانا یکی نیستن...این یعنی اینکه ما برای هیچکدوم از رابطه هامون حد و مرز نداریم.و این بنظر من آغازکننده ویرانی شخصیتمونه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۹
بهار ی.ش
شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

حالم خوب نیست

اومدم بگم بشدت نیاز به تنهایی دارم...که زار بزنم.که تکلیفم معلوم شه.که دست از ابن دودل بودنه برداره این دل..کهددل دل نزنه این دل..دلم یه عالمه صبوری میخواد..یه عالمه توکل...توکل واقعی...بعضی روزا دلم میخواد از همه چیز آینده خبر داشته باشم...دلم میخواد یه عالمه آروم بمونم...دلم یه عالمه آرامش میخواد...شاید تو این بیستو سه سال هیچ وقت هیچوقت به اندازه این روزا بیقرار نبودم...بعضی وقتا فکر میکنم دختر بودن خیلی سخته...خیلی سنگینه...خیلی حساسه...دختر بودن درد داره...دلشوره داره...نگرانی,چشمای بابا و مامان داره...هیچکس جز خدا نمیتونه حال این روزامو درک کنم..این خنثی بودنه خیلی بده و دردناک...دعاکنیدلطفا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۰
بهار ی.ش
پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ

اگر روزی مادر شوم به دخترکم خواهم گفت

آموزش ندیده ای دختر جآن  

عادتت نداده اند به دانستن قدرت...به بالا دیدنت...به از بالا نگاه کردنت...به تقسیم کردن محبتت 

به تو یاد نداده اند که خنده هایت را فریاد بزنی...که آسان زیر باران بدوی..که اندازه تمام عمرت مهربانیت را بین این آدم های ناسپاس و قدر نشناس تقسیم نکنی..

باکت نباشت دخترکم...از خنده هایت به این سادگی ها نگذر...از دلخوشی های کوچکت...از موفقیت هایت و از موقعیت عالیت...از موهای بافته نشده و رنگ نشده ات به این سادگی ها نگذر..چشمانت دختر..مراقب برق چشمان زیبایت باش...مگذار عسلی چشمانت به تیرگی گراید...بگذار برای بوسیدنت قله قاف را فتح نمایند.بگذار بدانند که داشتنت لیاقت میخواهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۳
بهار ی.ش
يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ

تو آرامم باش:)

نوشته بودم برایت از دل نگرانی هایم؟

گفته بودم درگوشت، یواش یواش، که این روزها از نوک انگشتان پاهایم تا مغز استخوان هایم از این همه تشویش تیر میکشد؟

نوشته بودم که این روزها دل توی دلم نیست که نمیدانم چه راهی درست است و کدام یک نادرست؟

که تا چه حد اطمینان کنم !!!

نوشته بودم که هیچکس جزتو آرامم نیست که خودت گفته بودی صدایم کنید تا اجابت کنم شمارا؟

که وعده داده ای ستارالعیوب بودنت را و بخشنده بودنت را!!!

که خودت میان کلامت گفته بودی بندگانت را زیادی تر از از آنکه آنها تو را دوست بدارند، دوست خواهی داشت؟ که حواست محکم، به همه آن ها هست!

که فقط کافیست برای آرام بودنمان در کلبه هایمان تو را داشته باشیم؟!!!

خدایآ جآن!

اکنون زمان عملی کردن وعده هایت است! اکنون لحظه دوست داشته شدن من است...

تو میدانی که من باتو قرار گذاشته ام!

که بر تو توکل کرده ام که خودت گفته ای تو با توکل کنندگانی!!!

پس تو راه را برایم باز کن !! که حقیقت را نشانم بده!که تو تضمین خوب بودن همه چیز باش!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۱
بهار ی.ش
جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۰ ب.ظ

اووف

بعضی وقتا زمان خیلی دیر میگذره...انتظار خیلی سخته...

خدایا تو آرامم بااش و آرامش را بر دلم حاکم کن...آرامشی از جنس خودت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۰
بهار ی.ش
جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۵ ب.ظ

همین دیگه.

انقدر هیاهو در ذهنم است که نمیدانم از کجا بگویم؟

ناراحتم!

خسته از حرف های دیگران!

حرف هایی که بدون درک روح و ذهن و دل یک دختر به راحتی میزنند و آنقدر ادعای صحت داشتن آن را دارند که من جز نگاه هیچ نمیتوانم انجام دهم!

که روی وضعیتی که من در آن قرار دارم اسم های وحشتناکی  بگذارند که آدم را بترکاند!

که وقتی شکوه میکنم میگویند: تازه اولش است و باید لباس آهنی بپوشی در قبال این حرف ها که همه آن ها از سر دوست داشتن زیاد است!

خسته از دوست داشته شدن زیاد توسط دیگران!که بغض نشاند روی گلویم! که اشک بپاشد بر صورتم! که بیخوابی را محکم پرت کند توی شب هایم!

شب هایی که تا صبح نمیخوابم طولانی تر از شبهای دیگرند... حتی نور مهتاب آرامم نمیکند و شمارش ستارگان خسته ام نمیکند!

که تاصبح زل بزنم به دیوار اتاقم و از خدا بخواهم که خودش راه را برایم باز کند....

خدایآ جآنم:

ایاک نعبد و ایاک نستعین:(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۵
بهار ی.ش
سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ

از ته دلم

یادمان بماند برای بدست آوردن بعضی چیزها باید از بعضی چیزها گذشت...اما اجباری در کار نیست...

فکر کنیم ببینیم ارزش ماندن بیشتر است یا گذشتن؟؟

* این روزها دلم میخواهد یک نفر بیاید و همه حقیقت را برایم بگوید.....

خدایا یاریم کن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۸
بهار ی.ش
دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

خسته از روزمرگی

حرفش را که میزند به تمام سهمش از این نظردهی فکر میکنم!!به راستی او چقدر در زندگی من برایم مایه گذاشته که حالا این چنین اظهار نظر میکند؟؟

*امروز از هشت و نیم صبح تا پنج بعدازظهر در جلسه بودیم...اواخر جلسه واقعا حس کتری بودن به مغزم دست داده بود...نکته جالبتر فاینال زبانم بود که به وضع زیبایی گند زدم...

من خیلی نیاز به دعا دارم...لطفا فراموشم نکنید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۱
بهار ی.ش