بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

۶ مطلب با موضوع «ذوقولیای ریزولیکی» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ب.ظ

22 شهریور 95

یک روز که اتفاقا خود خود امروز است با صدای جابجا کردن ظرفها توسط مامان بیدار میشوی و هعی زور میزنی بخوابی! در همین کشاکش صدای تلفن بلند میشود و اتفاقا داداش و همسرش برای تبریک زنگ زده اند! باید با آنها صحبت کنی و مجبور میشوی از تخت دل بکنی!

در همین حین که دیگر حرف زده ای و داری می روی که دست و صورتت را بشوری صدای حرف زدن مامان و بابا می آید و حس زندگی و خوشبختیت با بلند شدن بوی پیاز داغ مامان کامل میشود! اصلا به من باشد میگویم بوی پیاز داغ یعنی بوی زندگی و طراوت! به قول خاله بوی پیاز داغ باید در خانه بپیچد! و من این بو را عاشقم!

زندگی یعنی همین، یعنی دیدن لبخند عزیزانت! یعنی چاوشی برایت بخواند! یعنی فاطمه فاطمه است دکتر شریعتی را بگیری دستت و بخوانی! به شوخی های پای تلفن دایی بخندی...و مثل ذوق کودکان اول مهر ذوق داشته باشی که فردا بعد از دو هفته استراحت قرار است به سرکار بروی!

* من نمیدونم چرا نمیتونم جواب نظراتتونو بدم؟:(

* از رفتن به دانشگاه منصرف شدم و در یک حرکت کاملا انتحاری برای ثبت نام نرفتم:|

* بهار توروخدا این نظراتتو باز کن! اشک آدم درمیاد تا اون پست نظردارتو پیدا کنه:|

* عید قربان رو به همتون تبریک میگم...شاد باشید همیشه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۴
بهار ی.ش
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

اندر احوالات 6 ماهه اول سال 95

خیلی وقته ننوشتم....

نه اینکه نخوام....فرصتش پیش نیمده.

شاید این استراحت 10 روزه اجباری به من فرصت داد برگردم بیام اینجا و بنویسم از حال و احوالم.

تو این مدت یه سری اتفاقات افتاده، بعضیاشون خوبن و بعضیاشون بد.....

از بدهاش صرفنظر میکنم چون مربوط به شخص خودم نیستن جز یکیش که اونو میگم بهتون تا خودمم لوس کرده باشم، و خوب هاشم خلاصه بهتون میگم...

از اوایل سال شرکت یه فرس گذاشت برای تکمیل پروژه اخذ ایزو، طوریکه من و همکارم شب ها تا ساعت 9 شرکت بودیم و خداروشکر چند روی پیش مدیرمون نامه فکس تاییدیشو بهم داد و قراره مراحل اداری برای اخذ گواهی انجام بشه:)

همینطوری یه ادیت از کشور فرانسه داشتیم که همون روز مدیرمون باید به یه سمینار میرفت. منو صدا کرد و گفت من شما رو برای ادیت آقای زا.د نیاز دارم و اگه ناراحت نمیشی خانم د. رو بفرستم جای خودم سمینار که من موافقت کردم.

اون روز انقدر دنبال این آقای فرانسوی راه رفتیم دیگه اشکم داشت درمیومد. خلاصه اینکه زبونم حالیش نمیشد و باید باهاش انگلیسی صحبت میکردیم.... مدیرمون بیشتر باهاش مکالمه داشت تا من، ولی خب منم یه جاهایی مجبور شدم باهاش صحبت کنم و خداروشکر سوتی ندادم:)))

این ادیت هم با موفقیت طی شد و نمرمون نسبت به دو سال پیش حدود سه الی چهار نمره افزایش داشت...ولی خداییش میگیم این خارجیا چرا پیشرفت میکنن... توی ریپورتی که بعد ادیت برامون ایمیل کرد اون روزو عین یه فیلم به تصویر کشیده بود....خیلی ریپورتش برام جذاب بود....

منو بکشن حال ندارم یه همچین ریپورتی ارائه بدم:دی:))))

از جمله اتفاقات دیگه ای که افتاد سفرمون با دوستام به مشهد توی شبای قدر بود....خیلی خوش گذشت...شاید باورتون نشه ولی یاد همتون بودم....

نکته بعدی عروسی دوست خوبم ندا بود که اونم رفتیم به شهرشون و کلی بهمون خوش گذشت.........

تو این روزام که فعلا آبله مرغان وحشتناک گرفتم ومرگو جلوی چشمام دیدم....دعا کنید خوب شم که دارم از درد میمیرم.

و در آخر قبولیم توی کنکور کارشناسی ارشد که بابتش هیچی درس نخوندم و خیلی شیک امتحان دادم و قبول شدم....البته هنوز تصمیم قطعی نگرفتم واسه رفتنش!!! در حال تحقیقات هستم ولی به قول یکی از اقوام همینکه قبول شدی خودش کلی خووبه....

یه کار خیلی شیکیم که کردم اینه که کلاس زبانمو رها کردم و با این کارم دارم خون به جیگر مدیرم میکنم:))) باشد تا صبح دولتش بدمد....بذار یکم حرص بخوره...

من شاید نباشم  ولی باور کنید خیلی روزا پشت میز کارم توی شرکت یاد همتون میفتم! توی ذهنم و قلبم هستید....دوستون دارم....بی معرفتیمو ببخشایید.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳
بهار ی.ش

سلیمانا از این خرمن فقط یک خوشه میخواهم.....................زگوشه گوشه دنیا فقط شش گوشه میخواهم



نمیدونم تا حالا شده یه چیزی براتون اتفاق بیفته که بهش به چشم یه آرزوی دورودراز نگاه میکردید؟

تا حالا شده بعضی وقتا یه چیزایی از ذهنتون بگذره، دلتون یه جاهایی بشکنه، دلتون یه چیزیو بخواد و بعد تو دلتون بگید: اووووووووووووووووووووووه، حالا کو تا اون موقع؟ مگه میشه؟

یه سری اتفاقات بعضی وقتا انقدر برای آدم شوک آوره که آدم نمیدونه اسمشو باید بذاره معجزه یا نه؟ یه وقتایی چنان اسیر آب رودخونه میشی که دلت رو آب محکم میگیره و با خودش میبره، یه جوری که تو دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری!

چند وقت پیش توی ماه صفر یه نفر نشست روبروم و گفت برای اربعین دارم میرم کربلا! گفت تا حالا رفتی؟ گفتم نه! گفت حتما برو بهار خانم...گفتم اگه بطلبند، گفت یکمشم اراده است... و من بغض کردم و تو دلم به امام حسین گفتم یعنی من انقدر بدم که دعوتم نمیکنی؟

نمیدونستم که امام حسین میخواد منو یه جوری بطلبه که خودش دوست داره...

خودمم هنوز باورم نمیشه! هر روز با خودم زمزمه میکنم: من و کربلا؟؟؟ من و بین الحرمین؟ من و حضرت عباس و امام حسین؟ خودمم هنوز تو شوکم!

نمیدونم کجا دارم میرم...فقط میدونم یه جای خیلی خوبیه! واسه رفتنش بغض ندارم اما اشتیاق چرا! دل پاک ندارم اما روی سیاه چرا!

وقتی با خودم فکر میکنم وقتی رفتم و چشمم افتاد به ضریح چی بخوام هیچی به ذهنم نمیرسه! عین یه آدم گنگ و مسخ شده ای هستم که فقط دارن میبرنش! بدون اختیار خودش...

نمیدونم چند نفر این مطلبو میخونن...اما خب هرکی خوند ، هر خوبی و بدی از من دیده حلالم کنه لطفا!

به یاد همگیتون هستم...حلالم کنید..

به امید خدا سه شنبه عازم هستم..

دلیل زود پست گذاشتنم مشغله های زیادی بود که میدونستم در طول هفته دیگه خواهم داشت و ترسیدم فرصت پست گذاشتن را پیدا نکنم.

خدانگهدارتون.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۶
بهار ی.ش
جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ب.ظ

خوشبختی:)

ما آدم ها عادت داریم که بهترین ها را منتقل کنیم به روزهای آتی..

عادت داریم بهترین لباس هایمان را بگذاریم در گوشه کمدهایمان خاک بخورند تا شاید در روزی به فلان مهمانی دعوت شدیم و آنجا آن ها را بپوشیم...

عادت داریم در روزمرگیها غصه هایمان را زندگی کنیم، زانوی غم در بغل بگیریم و بگرییم و ناراحت باشیم و فکر کنیم و احمقانه اخم کنیم...بله دقیقا به همین صراحت این رفتارها از نظر من احقانه است...جلب دلسوزی دیگران و ترحم پذیری احمقانه است...

مقاومت، ایستادگی و صبوری به این است که در بدترین شرایط زندگی، وقتی که هیچ چیز سرجایش نیست به خودت برسی، آرایش کنی، بهترین لباسهایت را یپوشی، آهنگ های شاد بگذاری، برای خانواده ات برقصی و از خوشحالی جیغ بکشی!

دیوانگی هایی را از خودت دربیاوری که هیچکدامشان را به روزهای بعد منتقل نمیکنی، دیوانه گفتن های مامان را بشنوی و از هزاران هزار جانم و عزیزم بیشتر بهت بچسبد، خنده های پدر را ببینی و سرش را که به نشانه ی خل بودنت تکان میدهد سرت را به تبعیت از باباکرم برایش تکان دهی و صدای قهقهه هایش را بشنوی و خوشبختی را برای خودت و خانواده ات فراهم کنی و بخری!

اصلا گور بابای دنیا و غم ها و غصه هایش! خوشبختی در همین چیزهاست! همین عشق بازی هاست...در همین خنده هاست...

کم کردن روی دنیا دقیقا با همین کارهاست...

صبوری همین کارهاست، مقاومت همین خنده هاست...

شمارا به خدا خودتان خوشبختی را برای خودتان بخرید....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۸
بهار ی.ش
سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ب.ظ

از نشانه های خوشبختی...

از نشانه های زندگی پر از شور قطعا همین است که مادرت با دست های گرم و مهربانش برایت آب پرتقال بگیرد و لبخند بزند...خدایآ جآنم تمام خوشبختیم را در پناه خودت حفظ کن.آمین

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۳
بهار ی.ش
يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

شهرزاد

به من باشد میگویم تماشای دل شهرزاد، قصه شهرزاد، شکستن فرهاد، برای هر جنبنده ای که ذره ای عشق را مزمزه کرده، خطرناک است! سوزان است! می کشد این قصه، عشاق واقعی را!

معرکه است این قصه! معرکه!!!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
بهار ی.ش