این روزها هرجا که هستی سخن از حاجیان به مکه رفته ای است که جآن خود را از دست دادند...
چند روزی هست که این موضوع ذهنم را مشغول کرده! از خدا که پنهان نیست! از شما چه پنهان که بعضی لحظه ها با تصور وضعیت آن آدم ها تنم میلرزد...موهای تنم سیخ میشود... از این نوع مردن میترسم! از مردنی که با آن وضع روی هم افتاده باشی و هیچ راه نجاتی نباشد! خیلی ها بخاطر کمبود آب جآن خود را از دست دادند و تف بر روی مسئولانی که میتوانستند کاری بکنند و نکردند!
اما نتوانستم سکوت کنم! در قبال حرف های مردمی که میگویند: چشمشان کوور! میخواستند نروند! میخواستند پول ها را خرج یتیمان مملکتمان بکنند! میخواستند پول هایشان را در جیب عربستان نریزند!
دوست عزیز!
میشود انقدر راحت قضاوت نکنی؟ شما از کجا میدانی که آن کسی که به حج رفته دست یتیمی را نمیگرفته؟ شما چه میدانی که مثلا نذرهایش را به شیرخوارگاه آمنه و علی اصغر و محک نمیداده؟ شما چه میدانی که او سرپرستی یتیمی را بر عهده نگرفته؟
هیچ فکر کرده ای؟ اگر عزیز خودت هم بود به همین راحتی این حرف ها را میزدی؟
میدانی به وقت مردن شاهد جان دادن این همه آدم در مقابل چشمانت باشی چه طعمی دارد؟ میدانی وقتی از تشنگی جانت را از دست میدهی چقدر درد دارد؟
قضاوت نکن عزیز من! آنکس که به حج رفته، رفته تا واجب خدایش را بجا بیاورد! نمیدانسته که قرار است برود و اطرافیانش با جسم بی جآن و چشمان بسته و تن بی روحش مواجه شوند! نمیدانسته که میرود که برنگردد!
کمی آهسته تر دوست من! کمی بیشتر فکر کن! با حرف هایت زخم نزن بر دل خانواده هایی که عزیزانشان را از دست دادند!
پک آخر را محکمتر به سیگارش زده بود....محکم تر و عمیق تر....خیلی عمیق تر...انگار میخواست تمام دردهایش را با دود از دلش بیرون بریزد...
آخرین نخ سیگارش بود... پاکتش را که روی آن حک شده بود سیگار عامل اصلی سرطان است مچاله کرده بود و وسط کوچه رهایش کرده بود...
دخترک غم داشت... پسر از ماشینش به اصرار دخترک پیاده شده بود... چشم هایش درد داشت... اشک جمع شده در چشمانش مانع از دید خوبش میشد...
دخترک دویده بود و زنگ در را زده بود... دخترک آنقدر که ترسیده بود پاهایش یخ کرده بود... تمام سعیش را برای خوشحالی پسر کرده بود! پسر اما طلبکار بود...دخترک حوصله هیچ چیز را نداشت... حتی گریه کردن...به پشت سرش که نگاه میکرد با سالیان سال غم مواجه می شود! غم هایی که همه میدانستند... دخترک را به سنگ صبور می شناختند! شانه های دخترک اما لرزان تر از سنگ بود... لرزش دست هایش! دودوی نگرانی در چشم هایش! بغض صدایش! لرزش چانه اش همگی حاکی از اتمام توان دخترک برای ادامه این ماراتون بود! دخترک آرزو کرده بود همه چیز حل شود...همه چیز آرام شود...دخترک اما خیلی تنها بود....خیلی خیلی تنها بود!به روبرویش که نگاه میکرد همه چیز محو بود... سیاه و سفید مسیر آینده اش دخترک را به تردید وا میداشت....دخترک تنها و خسته بود!