بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلیمانا از این خرمن فقط یک خوشه میخواهم.....................زگوشه گوشه دنیا فقط شش گوشه میخواهم



نمیدونم تا حالا شده یه چیزی براتون اتفاق بیفته که بهش به چشم یه آرزوی دورودراز نگاه میکردید؟

تا حالا شده بعضی وقتا یه چیزایی از ذهنتون بگذره، دلتون یه جاهایی بشکنه، دلتون یه چیزیو بخواد و بعد تو دلتون بگید: اووووووووووووووووووووووه، حالا کو تا اون موقع؟ مگه میشه؟

یه سری اتفاقات بعضی وقتا انقدر برای آدم شوک آوره که آدم نمیدونه اسمشو باید بذاره معجزه یا نه؟ یه وقتایی چنان اسیر آب رودخونه میشی که دلت رو آب محکم میگیره و با خودش میبره، یه جوری که تو دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری!

چند وقت پیش توی ماه صفر یه نفر نشست روبروم و گفت برای اربعین دارم میرم کربلا! گفت تا حالا رفتی؟ گفتم نه! گفت حتما برو بهار خانم...گفتم اگه بطلبند، گفت یکمشم اراده است... و من بغض کردم و تو دلم به امام حسین گفتم یعنی من انقدر بدم که دعوتم نمیکنی؟

نمیدونستم که امام حسین میخواد منو یه جوری بطلبه که خودش دوست داره...

خودمم هنوز باورم نمیشه! هر روز با خودم زمزمه میکنم: من و کربلا؟؟؟ من و بین الحرمین؟ من و حضرت عباس و امام حسین؟ خودمم هنوز تو شوکم!

نمیدونم کجا دارم میرم...فقط میدونم یه جای خیلی خوبیه! واسه رفتنش بغض ندارم اما اشتیاق چرا! دل پاک ندارم اما روی سیاه چرا!

وقتی با خودم فکر میکنم وقتی رفتم و چشمم افتاد به ضریح چی بخوام هیچی به ذهنم نمیرسه! عین یه آدم گنگ و مسخ شده ای هستم که فقط دارن میبرنش! بدون اختیار خودش...

نمیدونم چند نفر این مطلبو میخونن...اما خب هرکی خوند ، هر خوبی و بدی از من دیده حلالم کنه لطفا!

به یاد همگیتون هستم...حلالم کنید..

به امید خدا سه شنبه عازم هستم..

دلیل زود پست گذاشتنم مشغله های زیادی بود که میدونستم در طول هفته دیگه خواهم داشت و ترسیدم فرصت پست گذاشتن را پیدا نکنم.

خدانگهدارتون.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۶
بهار ی.ش
پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ

last friday in negarestan garden-cafe tehroon

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۵
بهار ی.ش
يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ

موفقیت اتفاقی نیست:))

امروز برام روز خوبی بود!

حدود یک سال و اندی روی یه پروژه کار میکردم...تقریبا این پروژه حدود دو ماه بعد از شروع کارم استارتش خورد و به همراه آقای ع به معنای واقعی اذیت شدیم! حرف ها شنیدیم، فکرها کردیم و امروز ماحصل این پروژه، درواقع فاز اولش به تصویب و تایید مدیرعامل رسید.

واقعا حس کردم تمام خستگی این مدتم رفع شد.

با دیدن کامنت مدیر عامل زیر نتیجه کارمون که نوشته بود: راه حلتون بنظر منطقی میاد و حتما نتیجه کار رو زودتر به آقای د اعلام کنید برای سال جدید!

کلی ذوق ذوقی شدم و ناخوداگاه حس کردم آقای ع هم که بنده خدا همیشه در معرض حرفها و زخم زبونا بود و باز این تشرا کمتر به من میرسید تونسته یه نفس راحت بکشه و یه نیم لبخندی گوشه لبش نقش ببنده!

بیایید دست اتفاقات خوب زندگیمان را بگیریم و با آن ها تا ته ته دنیا مسابقه بدهیم. قطعا موفق خواهیم شد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۴
بهار ی.ش
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۴ ب.ظ

خدایی کن برایمان

آدم بعضی روزهایش را خوب شروع نمیکند،

نه که این خوب شروع نشدن از روی اختیار باشد ها، نه! غیر ارادی، چشمانت از تلفن بی وقت یک نفر باز می شود و بعد چشمت میفتد به حال خراب بابا:(

حال خرابی که دکترها نمیدانند باید چه کار کنند؟ حال بدی که دکترها خیلی راحت در جواب چشمان نگران همه ما، دل آشوبه های مامان، بغض های من و خم شدن کمر داداش میگویند: متاسفیم، هرکاری که از دستمان برمی آمده انجام داده ایم، برایش دعا کنید و آمادگی هر اتفاقی را داشته باشید!

دیدن چهره پدری که با این حال خرابش لبخند میزند، پدری میکند برای بچه هایش، همسری میکند برای خانمش و در جواب نگرانی های مامان میگوید: هیچ کس چشمان تو را ندارد، من عاشق چشم هایت شدم خآنوم....درد دارد، بغض های گاه و بیگاه دارد، غم دارد، صبوری میطلبد، اما خدا تو میدانی که من صبوری کردن را بلد نیستم، حداقل در برابر این یکی بلد نیستم صبور باشم، دکترها چرند میگویند خدایآ جآن،مگر نه؟

مگر نه اینکه همه چیز در دست توست؟ مگر نه اینکه اگر تو بخواهی فردا صبح که چشمانم را باز کنم هیچ اثری از چهره زرد بابا و لبهای کبودش نیست، خبری از کمر شکسته اش نیست؟

خدایا به جآن خودت قسم من طاقت این یکی را ندارم!

تمام امروز پرده ای جلوی چشمانم را گرفته بود و دم نزدم!

این روزها حوصله هیچکس را ندارم! حوصله حرف زدن با هیچکس را ندارم! فقط دوست دارم بابایم را دل سیر تماشا کنم...

بهار 23 ساله حالا فقط نیاز و توان دخترک 3 ساله را دارد، بدون هیچکس، بدون هیچ دوستی، بدون هیچ تکیه گاهی، بدون هیچ عروسکی که همدیگر را در آغوش بکشند...فقط تو را دارد خدا! خدایی کن برای بهار و خانواده اش، معجزه کن که ایمان دارند به معجزه ات...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۴
بهار ی.ش