از جسارتی که برنخواهد گشت....
حالم این روزها خوش نیست....
روزهای پیش پشت میز کارم که در شرکت مینشستم قدرتم بیشتر بود....جسارتم بیشتر بود.... حرفم را میزدم، اگر لازم بود بلند بلند می خندیدم! به روی چهره های خسته و عبوس همکارانم لبخند میزدم! دلم که میگرفت دقیقا در سرویس بهداشتی شرکت اشک هایم را خالی میکردم و سبک بال می آمدم! بغض که میکردم، چانه ام که می لرزید، دست هایم که سرد می شد، زانوانم که کرخت می شد ! حرف میزدم.... داد میزدم....دردم را میگفتم....
اما حالا این روزها! نه لبخندی بر چهره عبوس و درهم همکارانم میزنم! نه بلند بلند میخندم، نه جسارتی دارم برای بازگو کردن مسائلی که حالم را بد میکند! فقط صبح به صبح با چهره ای جدی به آقای غ راننده سرویسمان سلام میکنم، در شرکت کارم را انجام میدهم! برای پیش بردن کارهایم به روی کسی لبخند نمیزنم، اشتباهات دیگران در نظرم بزرگ جلوه میکند، کوله بار تنهاییم هر روز از روز قبل سنگین تر می شود و با پاهایی خسته تر هر روز بعدازظهر از آقای غ خداحافظی میکنم....
نوشتم از جسارتی که هرگز برنمیگردد.......