بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

۴ مطلب با موضوع «کافه دوست» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر.

بارها و بارها با خودم فکر میکنم تعریفی که می شود از عشق کرد چیست؟

منظورم عشق به پدر و مادر، خواهر و برادر، خدا و پیغمیر؛ خوبی ها و دنیا و این چیزها نیست ها!این ها همه به کنار، به عشق ورزیدن به این ها شک ندارم! منظورم آن جنس از عشق است که آرام آرام از یک جایی به بعد وارد لحظه هایت شده....زیر پوستت رفته...تنت را قلقلک داده... مثل هوا لازمه و واجبه زندگیت شده... زندگیت را معنا بخشیده...بودنش را آرامگر قلبت کرده.... مثل بادکنک صورتی و سیب بنفش لبخند را روی لب هایت آورده.......

ار عشقی حرف میزنم که هراس از دست دادنش را داری! عشقی که ممکن است برایت حس انحصار طلبی بیاورد...ممکن است تو را به شک بیندازد که این حس، این عشق دو طرفه هست یا نه! ازعشقی حرف میزنم که از دوست داشتن نشات گرفته و حالا با تمام جذابیتش گوشه قلبت لانه کرده! از عشقی روایت میکنم که گهگاه هراس از دست دادنش نم اشک را در چشمانت می نشاند! اینکه نشنیدن صدای پر چگالش دلتنگت می کند...اینکه حالت را از تلگرام و اس و ام اس و هرچی تکست توی دنیاست بهم بزند که چرا باعث شده این روزها مجبور شوی کمتر صدایش را بشنوی؟! از عشقی حرف میزنم که بعد از چند روز ندیدنش قلبت تند تند بزند و به این فاصله شرق به غرب که لعنتی ترین فاصله در تهران آلوده است فحش بدهی!

آدم عاشق که باشد، دوستدار که باشد، عشق را که مزمزه کرده باشد، فحش از دهان مخاطبش هم برایش عین پرتقال می ماند، پر از رنگ نارنجی و گرم و پر از ویتامین ث!!!!

اصلا به من باشد میگویم اگر در زندگیتان کسی را دارید که دلتان میخواهد با او در خیابان های ولیعصر دوتایی قدم بزنید، در کافه های چوبی این شهر دوتایی قهوه بخورید و ساعت ها حرف بزنید، و البته اگر مطمئن هستید این حس دو طرفه هست در خوشبخت بودنتان شک نکنید!

روزی هزار بار سجده شکر بجای آورید که خدا منت بر سرتان گذاشته و همچین شخصی را در زندگیتان قرار داده! یک نفر که بدانید همیشه هست و میتوانید در کنار هم دست هم را بگیرید و تا آخر خوبی ها و خنده ها و خوشی ها را بدوید و ار نفس نیفتید!

قدر خوب های زندگیتان را بدانید.

برگرفته از نهایت قلبم برای تو دختر......که اعتراف میکنم روزهای اول آشناییمان آنقدر ها هم به دلم نَشسته بودی و حالا خوب زندگیم شده ای!

دوستت دارم مثل خواهر نداشته ام ....

لپ هایت همیشه صورتی گلی بماند مونآی جآنم:)


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۵
بهار ی.ش
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

اندر احوالات 6 ماهه اول سال 95

خیلی وقته ننوشتم....

نه اینکه نخوام....فرصتش پیش نیمده.

شاید این استراحت 10 روزه اجباری به من فرصت داد برگردم بیام اینجا و بنویسم از حال و احوالم.

تو این مدت یه سری اتفاقات افتاده، بعضیاشون خوبن و بعضیاشون بد.....

از بدهاش صرفنظر میکنم چون مربوط به شخص خودم نیستن جز یکیش که اونو میگم بهتون تا خودمم لوس کرده باشم، و خوب هاشم خلاصه بهتون میگم...

از اوایل سال شرکت یه فرس گذاشت برای تکمیل پروژه اخذ ایزو، طوریکه من و همکارم شب ها تا ساعت 9 شرکت بودیم و خداروشکر چند روی پیش مدیرمون نامه فکس تاییدیشو بهم داد و قراره مراحل اداری برای اخذ گواهی انجام بشه:)

همینطوری یه ادیت از کشور فرانسه داشتیم که همون روز مدیرمون باید به یه سمینار میرفت. منو صدا کرد و گفت من شما رو برای ادیت آقای زا.د نیاز دارم و اگه ناراحت نمیشی خانم د. رو بفرستم جای خودم سمینار که من موافقت کردم.

اون روز انقدر دنبال این آقای فرانسوی راه رفتیم دیگه اشکم داشت درمیومد. خلاصه اینکه زبونم حالیش نمیشد و باید باهاش انگلیسی صحبت میکردیم.... مدیرمون بیشتر باهاش مکالمه داشت تا من، ولی خب منم یه جاهایی مجبور شدم باهاش صحبت کنم و خداروشکر سوتی ندادم:)))

این ادیت هم با موفقیت طی شد و نمرمون نسبت به دو سال پیش حدود سه الی چهار نمره افزایش داشت...ولی خداییش میگیم این خارجیا چرا پیشرفت میکنن... توی ریپورتی که بعد ادیت برامون ایمیل کرد اون روزو عین یه فیلم به تصویر کشیده بود....خیلی ریپورتش برام جذاب بود....

منو بکشن حال ندارم یه همچین ریپورتی ارائه بدم:دی:))))

از جمله اتفاقات دیگه ای که افتاد سفرمون با دوستام به مشهد توی شبای قدر بود....خیلی خوش گذشت...شاید باورتون نشه ولی یاد همتون بودم....

نکته بعدی عروسی دوست خوبم ندا بود که اونم رفتیم به شهرشون و کلی بهمون خوش گذشت.........

تو این روزام که فعلا آبله مرغان وحشتناک گرفتم ومرگو جلوی چشمام دیدم....دعا کنید خوب شم که دارم از درد میمیرم.

و در آخر قبولیم توی کنکور کارشناسی ارشد که بابتش هیچی درس نخوندم و خیلی شیک امتحان دادم و قبول شدم....البته هنوز تصمیم قطعی نگرفتم واسه رفتنش!!! در حال تحقیقات هستم ولی به قول یکی از اقوام همینکه قبول شدی خودش کلی خووبه....

یه کار خیلی شیکیم که کردم اینه که کلاس زبانمو رها کردم و با این کارم دارم خون به جیگر مدیرم میکنم:))) باشد تا صبح دولتش بدمد....بذار یکم حرص بخوره...

من شاید نباشم  ولی باور کنید خیلی روزا پشت میز کارم توی شرکت یاد همتون میفتم! توی ذهنم و قلبم هستید....دوستون دارم....بی معرفتیمو ببخشایید.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳
بهار ی.ش
پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ

last friday in negarestan garden-cafe tehroon

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۵
بهار ی.ش
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ

Viuna_cafe_gallery

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۱۰
بهار ی.ش