بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

بوی بهار میدهی دختر:)

فهمیدم هرکس که میخندد یک جای کارش میلنگد...لنگ زدم و خندیدم تا کسی نفهمد آنانکه می خندند از همه تنهاترند.

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

روزمرگی

*آدم واقعا ناراحت میشه از بعضی رفتارا!

*:|

*گاهی وقتا سکوت بهترین کاره!

*لب تاپ بیچارم ویندوزش که عوض شده بود هیچی نداشت! اما الان اوضاعش خوبه! مثلا آفیس و فتوشاپ و اینا داره!

*وای، خیلی وقت بود دلم لوبیا پلو میخواست.مامانم امشب پخت!

*برای شفای همه مریضا دعا کنیم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳
بهار ی.ش
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ب.ظ

22 شهریور 95

یک روز که اتفاقا خود خود امروز است با صدای جابجا کردن ظرفها توسط مامان بیدار میشوی و هعی زور میزنی بخوابی! در همین کشاکش صدای تلفن بلند میشود و اتفاقا داداش و همسرش برای تبریک زنگ زده اند! باید با آنها صحبت کنی و مجبور میشوی از تخت دل بکنی!

در همین حین که دیگر حرف زده ای و داری می روی که دست و صورتت را بشوری صدای حرف زدن مامان و بابا می آید و حس زندگی و خوشبختیت با بلند شدن بوی پیاز داغ مامان کامل میشود! اصلا به من باشد میگویم بوی پیاز داغ یعنی بوی زندگی و طراوت! به قول خاله بوی پیاز داغ باید در خانه بپیچد! و من این بو را عاشقم!

زندگی یعنی همین، یعنی دیدن لبخند عزیزانت! یعنی چاوشی برایت بخواند! یعنی فاطمه فاطمه است دکتر شریعتی را بگیری دستت و بخوانی! به شوخی های پای تلفن دایی بخندی...و مثل ذوق کودکان اول مهر ذوق داشته باشی که فردا بعد از دو هفته استراحت قرار است به سرکار بروی!

* من نمیدونم چرا نمیتونم جواب نظراتتونو بدم؟:(

* از رفتن به دانشگاه منصرف شدم و در یک حرکت کاملا انتحاری برای ثبت نام نرفتم:|

* بهار توروخدا این نظراتتو باز کن! اشک آدم درمیاد تا اون پست نظردارتو پیدا کنه:|

* عید قربان رو به همتون تبریک میگم...شاد باشید همیشه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۴
بهار ی.ش
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ

آخ قلبم!

تنهایی یک جور مرض است. یک جور مرضی که از یک جایی به بعد وارد تک تک اعضای بدنت می شود... فروغ چشمانت را میگیرد. لبخند را از لبهایت برمیچیند.گوش هایت را ناشنوا میکتد.تپش قلبت را به چهل عدد در ثانیه میکشاند و ذهنت را تاریک و سیاه میکند. از یک جایی به بعد شروع میکنی خودت را از تنهایی دربیاوری. این کلاف سردرگم را باز کنی. تنهایی لالت میکند و این نقطه ترسناک ماجراست. آنجایی که نمیتوانی از غم هایت برای کسی بگویی. آنجایی که زبانت را بند میزنند که مبادا صدایت دربیاید.آنجایی که تو سکوت میکنی و تمام دلگیری هایت در گوشه های دلت چمباتمه میزند و نتایجش میشود بغض در گلو و حلقه اشک در چشم...بعضی آرزوها انقدر کوچک و مسخره است که آدم به هیچکس نمیتواند بگوید.فقط کم کم باعث بهانه جویی و غرزدن میشود. این روزها قلبم سنگین شده و تنهاییم عجیب درد میکند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۲
بهار ی.ش
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر.

بارها و بارها با خودم فکر میکنم تعریفی که می شود از عشق کرد چیست؟

منظورم عشق به پدر و مادر، خواهر و برادر، خدا و پیغمیر؛ خوبی ها و دنیا و این چیزها نیست ها!این ها همه به کنار، به عشق ورزیدن به این ها شک ندارم! منظورم آن جنس از عشق است که آرام آرام از یک جایی به بعد وارد لحظه هایت شده....زیر پوستت رفته...تنت را قلقلک داده... مثل هوا لازمه و واجبه زندگیت شده... زندگیت را معنا بخشیده...بودنش را آرامگر قلبت کرده.... مثل بادکنک صورتی و سیب بنفش لبخند را روی لب هایت آورده.......

ار عشقی حرف میزنم که هراس از دست دادنش را داری! عشقی که ممکن است برایت حس انحصار طلبی بیاورد...ممکن است تو را به شک بیندازد که این حس، این عشق دو طرفه هست یا نه! ازعشقی حرف میزنم که از دوست داشتن نشات گرفته و حالا با تمام جذابیتش گوشه قلبت لانه کرده! از عشقی روایت میکنم که گهگاه هراس از دست دادنش نم اشک را در چشمانت می نشاند! اینکه نشنیدن صدای پر چگالش دلتنگت می کند...اینکه حالت را از تلگرام و اس و ام اس و هرچی تکست توی دنیاست بهم بزند که چرا باعث شده این روزها مجبور شوی کمتر صدایش را بشنوی؟! از عشقی حرف میزنم که بعد از چند روز ندیدنش قلبت تند تند بزند و به این فاصله شرق به غرب که لعنتی ترین فاصله در تهران آلوده است فحش بدهی!

آدم عاشق که باشد، دوستدار که باشد، عشق را که مزمزه کرده باشد، فحش از دهان مخاطبش هم برایش عین پرتقال می ماند، پر از رنگ نارنجی و گرم و پر از ویتامین ث!!!!

اصلا به من باشد میگویم اگر در زندگیتان کسی را دارید که دلتان میخواهد با او در خیابان های ولیعصر دوتایی قدم بزنید، در کافه های چوبی این شهر دوتایی قهوه بخورید و ساعت ها حرف بزنید، و البته اگر مطمئن هستید این حس دو طرفه هست در خوشبخت بودنتان شک نکنید!

روزی هزار بار سجده شکر بجای آورید که خدا منت بر سرتان گذاشته و همچین شخصی را در زندگیتان قرار داده! یک نفر که بدانید همیشه هست و میتوانید در کنار هم دست هم را بگیرید و تا آخر خوبی ها و خنده ها و خوشی ها را بدوید و ار نفس نیفتید!

قدر خوب های زندگیتان را بدانید.

برگرفته از نهایت قلبم برای تو دختر......که اعتراف میکنم روزهای اول آشناییمان آنقدر ها هم به دلم نَشسته بودی و حالا خوب زندگیم شده ای!

دوستت دارم مثل خواهر نداشته ام ....

لپ هایت همیشه صورتی گلی بماند مونآی جآنم:)


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۵
بهار ی.ش
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

اندر احوالات 6 ماهه اول سال 95

خیلی وقته ننوشتم....

نه اینکه نخوام....فرصتش پیش نیمده.

شاید این استراحت 10 روزه اجباری به من فرصت داد برگردم بیام اینجا و بنویسم از حال و احوالم.

تو این مدت یه سری اتفاقات افتاده، بعضیاشون خوبن و بعضیاشون بد.....

از بدهاش صرفنظر میکنم چون مربوط به شخص خودم نیستن جز یکیش که اونو میگم بهتون تا خودمم لوس کرده باشم، و خوب هاشم خلاصه بهتون میگم...

از اوایل سال شرکت یه فرس گذاشت برای تکمیل پروژه اخذ ایزو، طوریکه من و همکارم شب ها تا ساعت 9 شرکت بودیم و خداروشکر چند روی پیش مدیرمون نامه فکس تاییدیشو بهم داد و قراره مراحل اداری برای اخذ گواهی انجام بشه:)

همینطوری یه ادیت از کشور فرانسه داشتیم که همون روز مدیرمون باید به یه سمینار میرفت. منو صدا کرد و گفت من شما رو برای ادیت آقای زا.د نیاز دارم و اگه ناراحت نمیشی خانم د. رو بفرستم جای خودم سمینار که من موافقت کردم.

اون روز انقدر دنبال این آقای فرانسوی راه رفتیم دیگه اشکم داشت درمیومد. خلاصه اینکه زبونم حالیش نمیشد و باید باهاش انگلیسی صحبت میکردیم.... مدیرمون بیشتر باهاش مکالمه داشت تا من، ولی خب منم یه جاهایی مجبور شدم باهاش صحبت کنم و خداروشکر سوتی ندادم:)))

این ادیت هم با موفقیت طی شد و نمرمون نسبت به دو سال پیش حدود سه الی چهار نمره افزایش داشت...ولی خداییش میگیم این خارجیا چرا پیشرفت میکنن... توی ریپورتی که بعد ادیت برامون ایمیل کرد اون روزو عین یه فیلم به تصویر کشیده بود....خیلی ریپورتش برام جذاب بود....

منو بکشن حال ندارم یه همچین ریپورتی ارائه بدم:دی:))))

از جمله اتفاقات دیگه ای که افتاد سفرمون با دوستام به مشهد توی شبای قدر بود....خیلی خوش گذشت...شاید باورتون نشه ولی یاد همتون بودم....

نکته بعدی عروسی دوست خوبم ندا بود که اونم رفتیم به شهرشون و کلی بهمون خوش گذشت.........

تو این روزام که فعلا آبله مرغان وحشتناک گرفتم ومرگو جلوی چشمام دیدم....دعا کنید خوب شم که دارم از درد میمیرم.

و در آخر قبولیم توی کنکور کارشناسی ارشد که بابتش هیچی درس نخوندم و خیلی شیک امتحان دادم و قبول شدم....البته هنوز تصمیم قطعی نگرفتم واسه رفتنش!!! در حال تحقیقات هستم ولی به قول یکی از اقوام همینکه قبول شدی خودش کلی خووبه....

یه کار خیلی شیکیم که کردم اینه که کلاس زبانمو رها کردم و با این کارم دارم خون به جیگر مدیرم میکنم:))) باشد تا صبح دولتش بدمد....بذار یکم حرص بخوره...

من شاید نباشم  ولی باور کنید خیلی روزا پشت میز کارم توی شرکت یاد همتون میفتم! توی ذهنم و قلبم هستید....دوستون دارم....بی معرفتیمو ببخشایید.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۳
بهار ی.ش